نوشتن دربارهٔ استادِ نوشتن دشوار است

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

سیما غفارزاده – ونکوور

این یک یادداشت معمولی نیست. در این شماره قرار نیست از اینکه احیاناً جاستین ترودو یا رهبر فلان حزب کانادا خبرساز شده‌، بنویسم. قرار نیست از اوضاع بد اقتصادی و بازار نامطمئن مسکن یا بالارفتنِ دوبارهٔ آمار کووید یا آتش‌سوزی جنگل‌ها یا حتی روز ملی آشتی با بومیان کانادا که همین شنبهٔ پیش روست و چه و چه… بنویسم. 

در این شماره قرار است از سفر ناگهانیِ اولین و شاید آخرین معلم داستان‌نویسی‌ام، استاد ارجمندم آقای محمد محمدعلی، بنویسم. از سفر بی‌مقدمه و بی‌خبر و بی‌بازگشتش… استاد عزیزِ «من و ما» چنان شتاب‌زده رفت که هنوز شاگردان و دوستان و دوستدارانش مبهوت و ناباور فکر می‌کنند شاید مراسم خاک‌سپاری‌اش را خواب دیده‌اند. همان مراسمی که در آن آسمان هم بغضش ترکیده بود و هم‌نوا با اشک‌های روی گونه‌ها سرِ بازایستادن نداشت.

نمی‌دانم چطور باید واژه‌های بی‌قراری را که در ذهنم از هم سبقت می‌گیرند، آرام کنم و طوری آن‌ها را به کار بگیرم که حق مطلب ادا شود. نوشتن دربارهٔ استادِ نوشتن دشوار است، اما همه می‌دانیم که او تا چه اندازه بزرگ، مهربان و فروتن بود، و حتماً کم‌وکاستی‌های نوشتار «من و ما» را خواهد بخشید. حتماً با آن صدای گرم و خش‌دارش خواهد گفت: «از همراهی و همدلی‌ات ممنونم، عزیز.» وقتی از بزرگی، مهربانی و فروتنیِ او حرف می‌زنم، نه‌تنها اغراقی در آن نیست، بلکه حس می‌کنم به‌اندازهٔ کافی گویا نیست. آنان که او را می‌شناختند، می‌دانند از چه حرف می‌زنم. 

در یک‌سال گذشته، به‌لطف دوست گرامی آقای جمال کردستانی، استاد محمدعلی را هر هفته حوالی آرت گالری در تجمعات اعتراضی شنبه‌ها می‌دیدیم. حضور در تجمعاتی که شد پایهٔ دیدارهای هفتگی در کافه آرتیجیانو مقابلِ درِ غربی گالری. جایی که او را همیشه سرحال و پرانرژی می‌دیدی، همیشه کتابی، دست‌نویسی، طرحِ روی‌جلدی، چیزی داشت که درباره‌اش حرف بزند با شاگردان و دوستدارانش در این کافه‌ای که حالا دیگر یک کافهٔ معمولی نبود؛ پاتوقی بود که حول وجود دوست‌داشتنی او ساخته شده بود. در آخرین دیدارمان در همین کافه قرار شد در دیدار بعدی‌مان دربارهٔ دو کتابی که دارد تمام می‌کند و آمادهٔ چاپ می‌شود، صحبت کنیم. اما صدافسوس که چنان دیداری هرگز دست نداد. آن سرماخوردگی لعنتی که آمد و نرفت و جایش را به ذات‌الریه داد و باقی این داستان غم‌انگیز… 

روزهای اول ماه سپتامبر بود که شنیدم استاد محمدعلی ناخوش‌احوال است و در بیمارستان. همچنین شنیدم که ایشان مایل نیست در آن حال ملاقاتی داشته باشد. البته که خواستهٔ او همه‌چیز بود و قابل‌احترام. چند بار حالش را از شقایق جویا شدم و هیچ فکر نمی‌کردم چمدانی را که می‌گفت از زمان آمدنش از ایران زمین نگذاشته و باز نکرده، با خود برده باشد. پنجشنبه ۱۴ سپتامبر، شقایق زنگ زد و گفت که حالش هیچ خوب نیست، اگر می‌خواهم ببینمش، بروم بیمارستان. یعنی دیگر امیدی نیست استاد را طبق میلش سرحال و آراسته و پیراسته ببینیم؟… من و هومن با پاهایی لرزان قدم در آسانسور گذاشتیم. راهرویی که به‌سمت اتاقش می‌رفت طولانی شده بود، تمام نمی‌شد. وقتی پیچیدیم به راهروی دیگری که اتاقش را در بر داشت، فریبا با بغض و گریه دستش را طوری در هوا تکان داد که یعنی دیر آمدی… ما در جایمان خشک شدیم و نیز گل‌هایی که در دستان ما بود…

به‌جز اعضای خانواده، تعداد زیادی از دوستان هم آنجا بودند. آمیزه‌ای از بهت و اندوه در چهرهٔ اشک‌آلود همه بود و گویی هر کس به‌زبانی به استاد می‌‌گفت: قرار ما این نبود… اما او باوقار و آرام روی تخت دراز کشیده بود و به‌ نظر نمی‌رسید وقعی به «جهان زندگان» بگذارد. برای لحظه‌ای دیدم مسعود ظروفچی* بالای سرش ایستاده است. استاد که از حضورش تعجب نکرده بود، گفت: چه خوب کردی آمدی. داشتنِ هم‌سفرِ آشنا غنیمتی‌ست. بعد با نگاهی به آدم‌های داخل اتاق گفت: می‌بینی، آقا مسعود ظروفچی! آن زمان که می‌خواستم آن جمله را در دهانت بگذارم، زیر بار نمی‌رفتی و گویی باورش نداشتی، اما نگاهی به این اتاق و راهرو بیرون بینداز، و ببین حالا قبول داری که «شُهرت را خیلی­‌ها به دست می‌‏آورند، ولی کسب محبوبیت کار هر کسی نیست… »؟ ظروفچی گفت: اختیار دارید آقا، شما که هر چه فرمودید، ما گفتیم. همه مکتوب است؛ همان دو نسخه‌ای که یکی در همین ونکوور چاپ شد و دیگری در ایران. بعد ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد، گفت: حالا که دیدم بار سفر بسته‌اید، یادم آمد یک‌بار از زبان منِ راوی گفتید «اگر نمیری، شاهد مرگ و میر اطرافیانت می‏‌شوی. اگر بمیری، در جاودانگی هیچ‌کس نمی‌‏پرسد وارث چه گذشته‌‏ای بوده‌‏ای.» ولی باز زود بود آقا، همه را یک‌جورهایی مبهوت کرده‌اید. استاد انگار که از قهرمان رمانش ناامید شده باشد، گفت: مگر یادت نیست جایی گفته بودم «گمان می‌کنم که مرگ به‌هیچ‌وجه از من دور نیست و حتی می‌توان گفت که آن را اتفاق بسیار زیبا و نزدیکی می‌دانم.» حالا بهتر است زودتر راه بیفتیم، کلی وقت داریم تا از مرگ حرف بزنیم.

وقتی به خود آمدم، مسافران داشتند راه می‌افتادند. گفتم: استاد، لطفاً صبر کنید، خداحافظی نکردم. گفت: جای دوری نمی‌روم. من را همیشه می‌توانی همین حوالی پیدا کنی.


*مسعود ظروفچی، قهرمان رمان «جهان زندگان» نوشتهٔ محمد محمدعلی

ارسال دیدگاه